رای تو مینویسم؛ آری تو!
تویی که حالا پیوند خوردهای به الماسهای شب و روزم، تویی که نامت حک شده بر روی سنگ عادتم؛ و تویی که اگر بخواهم
حتی برای لحظهای فراموشت کنم، رنگ غروب میگیرد آسمان ابری جنونم!
بیا بنشین لحظهای؛ تا با تو سخن بگویم؛
بگویم تا بدانی بعد از حضورت در این وادی غم زده، چطور یکی یکی ستارههای امید، هویدا گشت بر گسترهی آبی احساساتم!
کاش بخوانی و بدانی و باور کنی که هر گاه اسمت لابهلای شببوهای دلم سر میزند، بیقراری نیز غنچه میکند در آستانهی وجودم؛
و از شادمانی دوست دارم بوسه باران کنم تندیس اسمت را؛ و به تقدس حضورت ایمان دارم ای نازنین غربتم!
چطور لحظههای با تو بودن را وصف کنم؟ آخر واژه و جمله، ناتوانتر و عاجزتر از آن است که بتواند، سرور احساساتم را در بر بگیرد،
اما میکوشم تا مجذوبترین واژه را برگزینم و تو را آگاه کنم از دقایق شیداییام!
بگذار تا بر پوستهی شب، تصویر تقدیر را ترسیم کنم و با تجسم حضورت، طلای خوشبختی را بپاشم لابهلای سنگ فرش بودنش...
بیا! تا آواز لبخند را بر صفحهی این کاغذ بیخط؛ بیارایم و تو عطر ترنم کلامم را ببخشی به قاب لحظههایت!
از عشق تو دفتری میسازم و با قلم ستایش، هر روز، بر یک ورقش، طنازی جنونت را میکشم که چطور مثل خون، در بند بند
وجودم جاری گشته و مجال نمیدهد تا به چیزی جز الفبای نامت بیندیشم!
تمنا را از تحرک سخنم بخوان و وصلهی دستانت را هرگز از این تاروپود تنهایم مگشا!
بگذار تا ابد زیر سایبان سبز صداقتت بذر امید بکارم و تو برای همیشه خورشید این آفتاب گردان بمانی!
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil